تاریخ و فلسفه ى مینیمالیسم:
 "آنچه می بینید؛  همان چیزیست که می بینید..."
 زمانی که صحبت از فلسفه در موضوعی مطرح می شود، معمولاً نوعی پیچیدگی و ابهام در ذهن افراد در رابطه با آن موضوع نقش می بندد. البته نمی توان گفت که معنای فلسفه پیچیدگی و ابهام است. ولی به هر حال این ذهنیتی است که به افراد در مواجه با واژه هایی از این دست القا می شود.  مینیمالیسم یک مکتب هنری خالی از پیچیدگی های فلسفی و یا شبه فلسفی است. ویژگی این هنر که موجب شده چنین برداشتی از فلسفه ی آن به وجود آید، استفاده از اِلمان های اصلی و ضروری و حذف سایر چیزهایی است که ممکن است بار تجملاتی داشته باشد. مینیمالیسم در فلسفه معتقد است که معدود نیازهای انسانی برای زندگی کافی است. افرادی که پیرو اینگونه تفکری هستند، در سادگی زندگی می کنند و ساده تر از دیگران می توانند خود را خوشبخت احساس کنند. رهبران این سبک از فلسفه همواره پیروان خود را تشویق می کنند تا از چیزهایی که به آنها بسیار علاقه دارند صرفنظر کنند و یاد بگیرند که در سادگی و نبود مادیات زندگی کنند.  "ساده‌گرایی در هنر مینیمال" را می‌توان زاییده هنرمندان روس دوره پس از انقلاب اکتبر روسیه دانست که فرمالیسم و ساختارگرا بودند و به خلاصه‌نمایی و اشکال هندسی گرایش داشتند. مانند مالویچ با اثر «سفید روی سفید»ش. تجربیات هنرمندان روسیه در دهه ۱۹۵۰ و ۶۰ بر هنرمندان اروپا و امریکا اثر گذاشت. این رویکرد پس از جنگ جهانی دوم، در هنر غرب به وجود آمد و بیشتر از سوی هنرمندان هنرهای تجسمی آمریکایی در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی، گسترش پیدا کرد. و به سرعت به یک جنبش هنری تازه تبدیل شد که بیشتر با خلق آثار سه بعدی (به جای دو بعدی) همراه بود. جریان اصلی جنبش ساده‌گرای آمریکایی را می‌توان در آثار تونی اسمیت، دانالد جاد، کارل آندره، دان فلاوین، رابرت موریس، سول لوویت، جان مک کراکن دانست. ساده‌گرایان بر این باورند که با زدودن حضور فریبنده ترکیب‌بندی و کاربرد موارد ساده و اغلب صنعتی که به شکلی هندسی و بسیار ساده شده قرار گرفته باشند، می‌توان به کیفیت ناب رنگ، فرم، فضا و ماده دست یافت. آثار هنرمندان ساده گرا گاه کاملاً تصادفی پدید می‌آمد و گاه زاده شکل‌های هندسی ساده و مکرر بود. ساده‌گرایی نمونه‌ای از ایجاز و سادگی را در خود دارد و بیانگر سخن رابرت براونینگ است: Less is more (کم زیاد است). این جمله که خود شالوده ی مدرنیسم است، به این مطلب اشاره می کند که مینی مالیسم در مدرنیسم ریشه دارد و اغلب به عنوان عکس العملی دربرابر اکسپرسیونیسم انتزاعی تفسیر می شود که پلی به سمت پست مدرن می زند.  این هنر را عموماً جنبشی در مخالفت با اکسپرسیونیسم انتزاعی می دانند؛ جنبشی که بر هنر دهه ۵۰ حکمفرما بود. نقاشان سبک اکسپرسیونیسم انتزاعی می خواستند تجربیات احساسی خود را مستقیماً از طریق روش هایی که در همان لحظه خلق اثر به ذهنشان می رسید مانند تکان های سریع و شدید قلمو یا قطره های از رنگ که بر بوم می چکاندند، ابراز کنند. این کار ضمیر ناخودآگاه نقاش را در اثر خلق شده سهیم می کرد. آنها به ناخودآگاه انسان اجازه می دادند که در خلق اثر شرکت کند و آن را مهم ترین انگیزه و قدرت می دانستند. در سوی دیگر طرفداران مینیمال آرت بیش از اینکه به احساسات شخصی و بیان آنها علاقه مند باشند، نگاهشان به یک روش منطقی و مفاهیم فیزیک عمومی مانند تصاعدهای ریاضی و جاذبه بود. مینیمالیست ها خط های راست و طراحی های صنعتی را بسیار استفاده می کردند و استفاده از هنرشان را برای محصولات تجاری ممنوع کرده بودند. شاید بتوان گفت که هنر مینیمال دو ویژگی عمده دارد: استفاده از قوانین فیزیک در خلق آثار و استفاده از استعاره ها و نشانه ها. با تکیه بر همین اصل آنها روی سطوح بسیار بزرگ کار خود را عرضه می کردند. مینی مالیستها معتقدند با حذف حضور فریبنده ترکیب بندی و استفاده از موارد ساده و اغلب صنعتی که به شکلی هندسی و بسیار ساده شده قرار گرفته باشند، می‌توان به کیفیت ناب رنگ، فرم، فضا و ماده دست یافت. هنر به ندرت در فضای خالی از تئوری مطرح می شود و رشد می کند. مینیمال آرت همچون هنر اصیلی فرزند زمانه ی خودش بود و مانند پاپ آرت، آگاهانه یا ناآگاهانه واقعیت جامعه ی آمریکایی دهه 1960 را بازتاب می داد، جامعه ای که دگرگونی تند و رادیکالی را از سر می گذرانید. هنگامی که آثار مجسمه ای مینیمال برای نخستین بار در 1963 در گالری های نیویورک به نمایش در آمد، ابتدا اکثر منتقدان ادبی برای آنچه می دیدند آمادگی نداشتند چه برسد به مخاطبان عام. در این موقعیت، منتقدان محافظه کار با مشاجرات پر سر و صدای قلمی خود به این امر واکنش نشان می دادند. در وهله ی نخست، کلمنت گرینبرگ در "تازه های مجسمه سازی" به مینیمال آرت حمله و آن را با "طراحی خوب" (تکنیک دیزاین) مقایسه کرد و علاوه بر مسائل دیگر، هنرمندان مینیمال آرت رابه اشتباه گرفتن نوآوری با نوظهوری متهم نمود. به زعم او همه ی این آثار با هنر سروکاری نداشتند و به عنوان "هنری نوظهور" می بایست به دلیل بی ارزش بودن به دور ریخته شوند، همان کاری که باید با پاپ آرت و آپ آرت صورت می گرفت. در مقابل میشل فراید، منتقدی دیگر، مینیمال آرت را بسیار جدی تر گرفت و آنرا "هنری اصیل" نامید که از لحاظ الگویی تهدیدی برای مدرنیسم شکل گرا و فرمالیستی تلقی می شد. فراید فکر می کرد که مینی مال آرت در حال کنار گذاشتن دو اصل اساسی مدرنیسم است: یکی نشانه گذاری واضح میان هنر و غیر هنر و دیگری تقسیم بندی بدون ابهام و روشن از ژانر ها و گونه های هنری. به نظر او چالش پیش ساخته ها البته با جلوه ای متفاوت برگشت کرده بود.  تمامی این انتقادات در اثر مخالفت هنرمندان مینیمال با ویژگی های اقتصادی در حال پیشرفت رخ می داد زیرا از نقطه نظر اقتصادی، ایالات متحده آمریکا در دهه 1960 آغاز عصر سرمایه داری متاخر را با تولید انبوه و مصرف انبوه تجربه می کرد و رسانه های همگانی مانند تلویزیون در دسترس همگان قرار داشت تا به صورتی موثر و دقیق مزایای تبلیغاتی تعداد فزاینده ی محصولات جدید را به خانه بیاورد. هنرمندان به شیوه های گوناگون به این تحولات واکنش نشان می دادند، اگرچه تعدادی هم کاملا بی تفاوت باقی ماندند. در حالی که آپ آرت نشانه های ابتذال جامعه ی مصرفی را با یک هنر رفیع در هم می آمیخت، مینی مال آرت از مصالح پیش ساخته استفاده و اصل تقسیم کار را به هنر آبستره منتقل می کرد. آپ آرت و مینی مال آرت، با گنجانیدن منطق تولید سریالی در درون هنر، شرایط تغییر یافته ی جامعه ی مصرفی سرمایه داری متاخر را بازتاب دادند. آنها فاصله ی میان فرهنگ های عالی، آن طور که در نهادهای مختص به خودش عملی می شد از یک سو، و فرهنگ عامه را که بیشتر به عنوان کلیشه ای، ریشخند یا کنار زده می شد از سوی دیگر کم کردند. همواره قصد آنها انتقاد صریح نبود بلکه برای آنها هنر هنوز هم الگو یا نمونه ای از تغییر معنی می داد. تنها از طریق گسست از مدرنیسم فرمالیستی و  شکل گرایی رواج یافته در مینی مال آرت بود که ماهیت متداول هنر، مورد شناسایی قرار گرفت. لذا دیگر امکان نداشت که در مورد آنچه هنر بود و آنچه نبود قانون وضع کرد. عرصه ی هنر را  اقدامات هنری به صورت مداوم گسترش می داد. برای ایجاد این موقعیت باز و آزاد، که امروز آن را امری بدیهی و مسلم می دانیم، در دهه 1960 هنرمندان باید مبارزه می کردند. به خاطر همین یک دلیل هم که شده می بایست مینی مال آرت را به عنوان یک سنگ بنای مهم در مسیر آزادی بدانیم که امروزه ما هم هنوز از آثار آن بهره مند می شویم. درست زمانی که مینیمالیسم به پایداری رسید، مرزهایش شروع به از بین رفتن کرد. قبلا در اواسط دهه ۶۰، افرادی خود را پُست مینیمالیست (یا پراسس process) می خواندند، با استفاده از مفاهیمی ناپایدار مانند آنتروپی، شانس و حتی گاهی سلیقه شخصی، لبه های تیز را اندکی نرم تر کردند. هنرمندان پست مینیمالیست مانند ریچارد سرا، بری لوا و رابرت موریس با استفاده از موج دادن، پاره کردن، پراکنده کردن و... با اشیایی چون سرب، نمد و بلبرینگ، تند و تیزی و دیسیپلین و نظم مینیمالیسم را به چالش کشیدند. مجسمه سازان دیگر مانند رابرت اسمیتسون و مایکل هیزر، مفاهیم مینیمالیسم را به میان طبیعت بردند و با تغئیر شکل دادن دشت ها (به خصوص در جنوب غربی آمریکا) به خلق آثار عظیمی پرداختند که به هنر خاک معروف شدند.